بایگانی دسته: بزرگان علم و ادب

رفتار نوآورانه

داستان استاد و دانشجوی ژاپنی

داستان استاد و دانشجوی ژاپنی

فروشگاه ملیسا
فروشگاه ملیسا

دانشجویی نزد دانشمند ژاپنی رفت

و گفت استاد لطفا درسی به من بده تا در تمام طول عمر به دردم بخورد.

دانشمند با چوب خطی روی زمین کشید و گفت کاری کن بدون دست زدن ، این خط کوچک بشه

دانشجو هر چه فکر کرد نتوانست

استاد بهش  گفت برو یکسال دیگر بیا

یکسال بعد دانشجودوباره  برگشت و خواسته هاش را تکرار کد

و باز هم دانشمند همان خط کشید و گفت کاری کن بدون دست زدن این خط کوچک بشه

دانشجو جواب داد استاد درس زندگی نمی خوام من یکساله فکر می کنم و به جواب نرسیده ام

میشه بهم بگویی  چگونه آن را کوچک کنم

دانشمند یک خط بزرگتر کنار خط اول کشید

و گفت الان کوچک شد

درس زندگی یعنی همین

وقتی با کسی در رقابت هستی و  می خواه آن را کوچک کنی ،  به اندازه ی رقیبت دست نزن تلاش کن تا پیشرفت کنی خودت بزرگ بشی ،

به قول شاعر

در دنیا اگر آرزو داری داری یک گرگ بشی

با کوچک کردن دیگران نخواه بزرگ بشی

ارتقاء سلامت سازمانی در مدارس: اهمیت و راهکارها

نوشته

انگیزه شغلی: عامل موفقیت در محیط کار

نوشته

سایت Earnably چیست؟ کسب درآمد 200 دلار در ماه از سایت پول ساز آنلاین

نوشته

پرسشنامه تحمل ابهام –  16 گویه‌ای بادنر (1962)

نوشته

پرسشنامه وفاداری مشتری بانک امین و همکاران(2011)

فروشگاه محصولات فیزیکی

 

جنگ مرغ مینا و سنجاب بر سر سکو

هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت

هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت

دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست..

برلبش جام شرابی وسبویی در دست..

گفتم نکنی شرم از این می خواری؟

گفتا که مگر حکم به جلبم داری!؟

گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟

در روز جزا وعده به اتش کرده؟

گفتاکه برو بی خبر از دینداری

خود را به از باده خوران پنداری؟!

من می خورمو هیچ نباشد شرمم

زیرا به سخاوت خدا دل گرمم..

من هرچه کنم گنه از این می خواری

صد به ز تو ام که دایما هشیاری..

عمر زاهد همه طى شد به تمناى بهشت

او ندانست که در ترک تمناست بهشت

این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت

هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت

دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست

دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت…

شاعر صائب تبریزی

پدرهای روانشناسی

پدرهای روانشناسی

🧠پدرهای روانشناسی :🧠

✅پدر روانشناسی ؟ وونت
✅پدر روانشناسی بالینی ؟ ویتمر
✅پدر روانشناسی محیط ؟ جان لاک
✅پدر روانشناسی رشد؟ روسو
✅پدر روانشناسی کودک؟ گزل
✅پدر روانشناسی نوجوانی؟ هال
✅پدر روانشناسی شخصیت؟ آلپورت
✅پدر روانشناسی اجتماعی؟ لوین
✅پدر روانشناسی من؟ هارتمن
✅پدر روانشناسی تحولی؟ پیاژه
✅پدر روانشناسی صفت؟ کتل
✅پدر روانکاوی؟ فروید
✅پدر نظریه دلبستگی؟ جان بالبی
✅پدر کردار شناسی؟ لورنز
✅پدر تحلیل عاملی؟ اسپیرمن
✅پدر DSM ؟ امیل کراپلین
✅پدر رفتار گرایی ؟ واتسون
✅پدر انسان گرایی؟ مزلو
✅پدر نیروی سوم روانشناسی؟ مزلو
✅پدر گروه درمانی ؟ برات
✅پدر روانشناسی مثبت گرا؟  سلیگمن
✅پدر روانشناسی خوش بینی؟ سلیگمن
✅پدر پژوهش روان درمانی؟ راجرز
✅پدر نظریه یادگیری شرطی ؟ پاولف
✅پدر روانشناسی صنعتی-سازمانی؟والتردیل اسکات،فردریک تیلور،هوگو مونستربرگ

قسمت هایی از کتاب بخارای من ، ایل من

قسمت هایی از کتاب بخارای من ، ایل من

 من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. روز تولدم مادیانی را دور از کرة شیری نگاه داشتند تا شیهه بکشد.

در آن ایام، اجنّه و شیاطین از شیهة اسب وحشت داشتند! هنگامی که به دنیا آمدم و معلوم شد که بحمدالله پسرم و دختر نیستم پدرم تیر تفنگ به هوا انداخت.

من زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهة اسب آغاز کردم. در چهارسالگی پشت قاش زین نشستم. چیزی نگذشت که تفنگ خفیف به دستم دادند.

تا ده سالگی حتی یک شب هم در شهر و خانة شهری به سر نبردم. ایل ما در سال، دو مرتبه از نزدیکی شیراز می گذشت.

دست فروشان و دوره گردان شهر، بساط شیرینی و حلوا در راه ایل می گستردند. پول نقد کم بود.

من از کسانم پشم و کشک می گرفتم و دلی از عزا درمی آوردم. مزة آن شیرینی های باد و باران خورده و گرد و غبار گرفته را هنوز زیر دندان دارم.

از شنیدن اسم شهر قند در دلم آب می شد و زمانی که پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعید کردند تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود من بودم. نمی دانستم که اسب و زینم را می گیرند و پشت میز و نیمکت مدرسه ام می نشانند.

نمی دانستم که تفنگ مشقی قشنگم را می گیرند و قلم به دستم می دهند. پدرم مرد مهمی نبود.

اشتباها تبعید شد.

دار و ندار ما هم اشتباها به دست حضرات دولتی و ملتی به یغما رفت. دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت و بیش از یازده سال طول کشید.

چیزی نمانده بود که در کوچه ها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی مراقب بودند که گدایی هم نکنیم.

از مال و منالمان خبری نمی رسید. خرج، بیخ گلویمان را گرفته بود. در آغاز کار کلفت و نوکر داشتیم ولی هردوی آنان همین که هوا را پس دیدند گریختند و ما را به خدا سپردند.

برای کسانی که در کنار گواراترین چشمه ها چادر می افراشتند، آب انبار آن روزی تهران مصیبت بود.

برای کسانی که به آتش سرخ بن و بلوط خو گرفته بودند زغال منقل و نفت بخاری آفت بود.

برای کسانی که فارس زیبا و پهناور میدان تاخت و تازش بود زندگی در یک کوچة تنگ و خاک آلود، مرگ و نیستی بود.

برای مادرم که سراسر عمرش را در چادر باز و پرهوای عشایری به سر برده بود، تنفس در اتاقکی محصور، دشوار و جانفرسا بود.

برایش در حیاط چادر زدیم و فقط سرمای کشنده و برف زمستان بود که توانست او را به چهاردیواری اتاق بکشاند.

بزرگان علم وادب

من در چادر مادرم می خوابیدم. یک شب دزد لباس هایمان را برد. بی لباس ماندم و گریستم.

یکی از تبعیدی های ریزنقش، لباسش را به من بخشید. باز هم بلند و گشاد بود ولی بهتر از برهنگی بود. پوشیدم و به راه افتادم. بچه های کوچه و مدرسه خندیدند.

ما قدرت اجارة حیاط دربست نداشتیم. کارمان از آن زندگی پرزرق و برق کدخدایی و کلانتری به یک اتاق کرایه ای در یک خانة چند اتاقی کشید.

همه جور همسایه در حیاطمان داشتیم: شیرفروش، رفتگر شهرداری، پیشخدمت بانک و یک زن مجرد. اسم زن همدم بود.

از همه دلسوزتر بود.

پدرم تحت نظر شهربانی بود. مأمور آگاهی داشت. برای خرید خربزه هم که می رفت، مأمور دولت در کنارش بود.

بیش از بیست تبعیدی قشقایی در تهران بود. هر تبعیدی مأموری داشت. مأمور ما از همه بیچاره تر بود.

زیرا ما خانه ای نداشتیم که او در آن بنشیند و بیاساید. سفره ای نداشتیم که از او پذیرایی کنیم.

ناچار یک حلبی خالی نفتی توی کوچه می گذاشت و روی آن روزنامه ای پهن می کرد، می نشست و ما را می پایید.

او از کارش و ما از نداری خود شرمنده بودیم.روزی پدرم را به شهربانی خواستند. ظهر نیامد.

مأمور امیدوارمان کرد که شب می آید. شب هم نیامد.

شب های دیگر هم نیامد. غصه مادر و سرگردانی من و بچه ها حد و حصر نداشت.

پس از ماه ها انتظار یک روز سر و کله اش پیدا شد.

شناختنی نبود. شکنجه دیده بود.

فقط از صدایش تشخیص دادیم که پدر است.

همان پدری که اسب هایش اسم و رسم داشتند. همان پدری که ایلخانی قشقایی بر سفرة رنگینش می نشست.

همان پدری که گله های رنگارنگ و ریز و درشت داشت و فرش های گران بهای چادرش زبان زد ایل و قبیله بود. همان پدری که از چوب پْر شاخه و بلند تفنگ آویزش بیش از ده تفنگ گلوله زنی و ساچمه زنی آویزان بود؛ ریشارد طلا کوبیده و ده تیر خرده زن انگلیسی، واسموس و کروپ آلمانی، سه تیرهای روسی و فرانسوی، و پنج تیرپران بلژیکی. پدرم غصه می خورد.

پیر و زمین گیر می شد. هر روز ضعیف تر و ناتوان تر می گشت. همه چیزش را از دست داده بود. فقط یک دلخوشی برایش مانده بود. پسرش با کوشش و تلاش درس می خواند. من درس می خواندم. شب و روز درس می خواندم.

به کتاب و مدرسه دلبستگی داشتم. دو کلاس یکی می کردم. شاگرد اول می شدم. تبعیدی ها، مأموران شهربانی و آشنایان کوچه و خیابان به پدرم تبریک می گفتند و از آیندة درخشانم برایش خیال ها می بافتند. سرانجام تصدیق گرفتم. تصدیق لیسانس گرفتم.

معرفی کتاب بخارای من ، ایل من اثر محمد بهمن بیگی

معرفی کتاب بخارای من ، ایل من اثر محمد بهمن بیگی

“بخارای من ، ایل من” کتابی است خواندنی از “محمد بهمن بیگی” که مجموعا مشتمل بر 19 داستان به قلم این نویسنده ی شناخته شده می باشد.

مضمون داستان های کتاب “بخارای من ، ایل من”، خاطرات شخص نویسنده در فضای عشایری و زندگی ایلاتی اوست که به دلیل روان بودن نثر و نحوه ی نگارش “محمد بهمن بیگی”، قسمتی از آن در کتاب ادبیات فارسی جهت آموزش به عنوان نمونه ای از نثر فارسی برگزیده شده است.


اگر شما هم تنها از دور با زندگی عشایری آشنا هستید و می خواهید علاوه بر لذت بردن از داستان هایی شیرین و خواندنی، با این بخش از فرهنگ کشور ایران نیز آشنا شوید، کتاب “بخارای من ، ایل من” از “محمد بهمن بیگی” را به هیچ عنوان از دست ندهید. “محمد بهمن بیگی” در عرضه ی خاطرات خود و رنج و مشقت ایلات، اغراق نمی کند و خواننده می تواند به توصیف های او از دردسرها و خوشی های زندگی ایلاتی، اعتماد کند.
داستان های “بخارای من ، ایل من”، از ایجاز و پختگی منحصر به فردی برخوردار هستند؛ نویسنده از عبارات و جملات کوتاه و در عین حال بکری استفاده می کند که به مخاطب، لذت مواجهه با یک نثر اصیل فارسی را می چشاند.

بزرگان علم وادب

درون مایه ی داستان ها نیز کم از نثر کتاب ندارد و قصه های “بخارای من ، ایل من”، خواننده را به تامل وا می دارد.
نثر “محمد بهمن بیگی” شیرین و گیراست و وصف او از حالات و خلقیات مردم ایل، منظره های چشم نواز و حیواناتی که در کتاب اسم برده است، آنچنان زنده و پویاست که خواننده را در این توصیفات غرق می کند و با رنگ و بوی زندگی عشایر آشنا می سازد.

محمد بهمن‌بیگی زاده ی ۲١بهمن ۱۲۹8 و درگذشته ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹ ، نویسندهٔ ایرانی و بنیان‌گذار آموزش و پرورش عشایری در ایران بود. وی در ایل قشقایی در منطقه‌ای بین شهرهای خنج و قیروکارزین در استان فارس به دنیا آمد.

پس از پایان دورهٔ کارشناسی حقوق در دانشگاه تهران، با مشاهده دست اول وضعیت عشایر و استفاده از فرصت حضور اصل چهار ترومن در ایران و با قانع کردن دولت وقت به همکاری، در زمینه برپایی مدرسه‌های سیّار برای بچه‌های ایل شروع به فعالیت کرد.