مردی برای عبادت به مسجد رفت. نیّتش آن بود که شب را به راز و نیاز با پروردگار بگذراند. شب هنگام که به نماز مشغول بود صدائی به گوشش رسید.
تصور کرد شخصی به مسجد وارد شده است. با خود گفت: لابد شخصی که در این موقع شب به مسجد آمده است زاهدی است و مرا همچون خود زاهد تمام عیاری بشمار خواهد آورد.
باید احتیاط کنم و شرط عبادت و خضوع را به جا آورم:
همه شب تا به روزش بود طاعت
نیاسود از عبادت هیچ ساعت
دعا و زاری بسیار کرد او
گهی توبه گه استغفار کرد او
به جای آورد آداب و سنن را
نکو بنمود الحق خویشتن را
وقتی صبح شد و هوا روشن گردید، مرد چشمش به سگی افتاد که درگوشه مسجد خوابیده بود.
از خجالت سر به زیر انداخت و با خود گفت:
همه شب بهر سگی در کار بودی
شبی به حق را چنین بیدار بودی
ز بی شرمی شدی غرق ریا تو
نداری شرم آخر از خدا تو
بسی سگ از تو بهتر ای مُرائی*
ببین تا سگ کجا و تو کجایی؟
چو پرده برفتد از پیش آخر
چه گویی با خدای خویش آخر؟
*مُرائی: ریاکار
(الهی نامه – عطار نیشابوری)