داستان اموزنده


استادی با شاگردش از باغی میگذشت. چشمشان به یک جوره کفش کهنه افتاد
شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگری است که در این باغ کار میکند، بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشهایش را پس بدهیم و کمی شاد شوییم ……!!!!
استاد گفت چرا برای خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کاری را که من میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین

مقداری پول داخل کفشها قرار بده …‌‌.. شاگرد هم پذیرفت و بعد پول را داخل کفش قرار دادند سپس مخفی شدند
کارگر برای تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا داخل کفش گذاشت متوجه داخل کفش شد و بعد پول ها را دید با گریه ،فریاد زد…
خدایا شکرت ….
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنی ..
میدانی که همسرم مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالی و با چه رویی نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت ..
استاد به شاگردش گفت
همیشه سعی کن برای خوشحالیت ببخشی نه بستانی ..
در مقابل یک فرد معلول با سرعت کم راه بروید .
در مقابل مادری که فرزندش را از دست داده بچه تان رو نبوسید .
در برابر کسی که ندارد ، از داشته های تان مغرورانه حرف نزنید
…………
هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد،
مگر به ” تقوا و پرهیزگاری”
مگر به ” شعور درک و ادب “
مهربانان …
آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن
هنگامی است که بخواهد دست کسی که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !
این قدرت تو نیست،
این ” اسلامیت و انسانیت ” است …

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *