قند کلام مولانا در مثنوی

قند کلام مولانا در مثنوی

جزیره سرسبز و پر علف است که در آن گاوی خوش خوراک زندگی می کند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را می خورد و چاق و فربه می شود. هنگام شب که به استراحت مشغول است یکسره در غم فرداست.آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ او از این غصه تا صبح رنج می برد و نمی خوابد و مثل موی لاغر و باریک می شود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا کمر گاو می رسند. دوباره گاو با اشتها به چریدن مشغول می شود و تا شب می چرد و چاق و فربه می شود. باز شبانگاه از ترس اینکه فردا علف برای خوردن پیدا می کند یا نه؟ لاغر و باریک می شود. سالیان سال است که کار گاو همین است اما او هیچ وقت با خود فکر نکرده که من سالهاست از این علف زار می خورم و علف همیشه هست و تمام نمی شود, پس چرا باید غمناک باشم؟

نفس آن گاوست و آن دشت این جهان
کو همی لاغر شود از خوف نان

سالها خوردی و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضی نگر

#مثنوی_معنوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *