قصابي بود که هنگام کار با ساتور ، دستش را بريد و خون زيادي از زخمش مي چکيد. همسايه ها جمع شدند و او را نزد حکيم باشي که دکتر شهرشان بود بردند.
حکيم بعد از ضد عفوني زخم، خواست آن را ببندد که متوجه شد لاي زخم قصاب ، استخوان کوچکي مانده است، خواست آن را بيرون بکشد، اما پشيمان شد، و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت :
زخمت خيلي عميق است
و بايد يک روز در ميان نزد من بيايي
تا زخمت را پانسمان کنم.
از آن روز به بعد ، قصاب هر روز مقداري گوشت با خود ميبرد و با مبلغي به حکيم باشي ميداد و حکيم هم همان کار هميشگي را مي کرد ، اما زخم قصاب خوب نشد که نشد.
مدتي به همين منوال گذشت، تا اينکه روزي حکيم براي مداواي بيماري،از شهر خارج شد و چند روزي به سفر رفت و از آنجايي که پسرش طبابت را از او ياد گرفته بود، به جاي او بيماران را مداوا مي کرد .
آن روز هم طبق معمول هميشه ، قصاب نزد حکيم رفت و حکيم باشي دست او را مداوا کرد و پس از ضد عفوني مي خواست پانسمان کند که متوجه استخوان لاي زخم شد و آن را بيرون کشيد و زخم را بست و به قصاب گفت :
به زودي زخمت بهبود پيدا ميکند .
دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسر حکيم آمد و به او گفت :
تو بهتر از پدرت مداوا مي کني ،
زخم من امروز خيلي بهتر است .
پسر حکيم هم بار ديگر زخم را ضدعفوني کرد و بست و به قصاب گفت:
از فردا نيازي نيست که نزد من بيايي.
چند روزي گذشت و حکيم از سفر برگشت، وقتي همسرش سفره را پهن کرد،
متوجه شد که غذايش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است.
با تعجب گفت : اين غذا چرا گوشت ندارد؟
همسرش گفت : تو که رفتي پسرمان هم گوشتي نخريده.
حکيم با تعجب از پسر سوال کرد : مگر قصاب نزد تو نيامد ؟
پسر حکيم با خوشحالي گفت : چرا پدر ، آمد، و من زخمش را بستم و استخواني که لاي آن مانده بود را بيرون کشيدم، مطمئن باشيد کارم را خوب انجام دادهام .
حکيم آهي کشيد و روي دستش زد و گفت : از قديم گفته بودند : “نکرده کار ، نبر به کار ” پس به همین دلیل غذاي امشب ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را از لاي زخم بیرون نکرده بودم ، تا قصاب هر روز نزد من امده
و مقداري گوشت برايمان بياورد.
- حالا حكايت جماعتي است در كشور ما كه مي خواهند استخوان همواره لاي زخم اين ملت باقي باشد، تا آنها به كسب و كار و تجارت خود مشغول باشند